جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای
انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .
او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت
دختری با یک گل سرخ .
برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
ز سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا,
با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود,اما نه شیفته
کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم
میخورد . دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف
داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
"دوشیزه هالیس می نل" .
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند."
جان " برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه
نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی
دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه
نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .
هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج
عشق شروع به جوانه زدن کرد ." جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت "
میس هالیس " روبه رو شد . به نظر هالیس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت دیگر
شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز
بازگشت " جان " فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر
در ایستگاه مرکزی نیویورک .
هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم
گذاشت .بنابراین راس ساعت 7 " جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را
سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود
جان بشنوید :" زن جوانی داشت به سمت من میآمد, بلند قامت و خوش اندام,
موهای طلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود , چشمان
آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست
که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به
این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب
هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت " ممکن است
اجازه دهید عبور کنم ؟ " بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس
هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 40 ساله با موهای
خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا
کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودنددختر سبز پوش از من دور
می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق
وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای
عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن
دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر
می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود
تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان
معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار
نخواهد بود ,
اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود ,دوستی
گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .به نشانه احترام و سلام خم
شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به
صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من " جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما
بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی
شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمیشوم! ولی
آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من
خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت
کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست .
او گفت که این فقط یک امتحان است !تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد
سخت نیست !طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به
چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد . |